محل تبلیغات شما

بالاخره دل بابایی طاقت نیاورد و زنگ زد گفت اماده شو میام دنبالت.

یا همه با هم میریم یا هیشکی نمیره.(این خیلی وقتا قانون خونه ماست)

خلاصه به خاطر بقیه اماده شدم و بابا اینا از اون سر شهر کوبیدن و اومدن منو برداشتن و باز رفتیم اون سر شهر

مهمونی خوبی بود.

عمه اینا رو هم دیدم و دلم حسابی براشون تنگ شده بود و کلی گپ زدیم

اما دیشب بیش از هر شب دیگه ای یاد بابابزرگ کردم

اخه مراسم بابابزرگ رو هم همونجا گرفته بودیم

روحت شاد آقاجون

.

اما حالم.

امروز خیلی بهترم.

صبح پاشدم اول دوش گرفتم و گفتم امروز باید شاداب باشی نگار هااااااااااااااااا.

خلاصه اول همسری زنگید و کلی باهاش حرف زدم و نازمو کشید بعدشم رفتم یه دوش گرفتم تا رفرش شم و موهامو بافتم(ریزش موهام  خیلی زیاد شده) بعدم یه لباس خوشگل تنم کردم تا حالم بهتر شه.

صبحانه خوردم و بعدشم قرصارو

جالبه امروز قرصا برام تلخ و بدمزه نبودن

دلم اسمارتیز خواست.از اونایی که بچه بودیم میخوردیم

خدایا بابت همه نعمت هات شکر.

خودت دلیل حال خوبت باش،حالم خوبه....

جلسه با اقاي رئيس...

زندگي ادامه داره....با همه سختياش

خیلی ,هم ,بابابزرگ ,بودیم ,اینا ,خلاصه ,سر شهر ,اون سر ,و کلی ,دوش گرفتم ,رو هم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

زخمه های دلتنگی